-یاد دارم در غروبی سرد سرد ،میگذشت از کوچه ها یک دوره گرد.داد میزد:
کهنه قالی میخرم،دسته دوم جنس عالی میخرم،کاسه وظرف سفالی میخرم،گر نداری کوزه خالی میخرم...
اشک در چشمان بابا حلقه بست،عاقبت آهی کشید،بغضش شکست.
اول ماه است و نان در سفره نیست،ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ ؟ ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود،اتفاقا مادرم هم روزه بود،خواهرم بی روسری بیرون دوید.گفت:
.........آقا سفره خالی میخرید؟؟؟.......