خاطرات یک هموطن از سفر به غرب :
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم،
بچه ای بسیار شلوغ میکرد.
خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.
آن بچه قبول کرد و آرام شد.
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای.
به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی.
با کمال تعجب بازداشت شدم!!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی.
آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند.
آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.
نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم؟
نوشته دکتر علی محمد ایزدی. منتشر کنید فرهنگ سازی بشه.
عاقاااا ما پارسال بهار دسته جمعی ...
آقااا. آقاااا
منکه نیمخوام براتون بخونم ...!
شماهم آمادینااااا خخخ
خب خلاصه ما پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم خونه ی خاله...
چهارتا گودزیلا داشتن...چهارتاااا چهارتااااا
هیچی دیگه اصرار داشتن من باهاشون بازی کنم منم مجبور شدم
قبول کنم ...
آقا چشمتون روز بد نبینه منو بردن توی آتاق دیگه.
با لحن بچگونه وکلی دلهره گفتم : بچه ها حالا چه بازی کنیم ؟
آقا نفری یه چوب برداشتن یکیشون اخماشو داد تو هم ،صداشو کلفت کرد و
گفت: من جومونگم و این سه تا برادران قسم خورده ی منن!
تو تسوی از خودت دفاع کن...!
تا تونستن مارو زدن ،سیاه وکبودم کردن..!
وااای اگه الان دستم بهشون برسه ،سر چهارتاشونو به عنوان
پیشکیش ،میفرستم واسه امپراطوری چانگ ....