‌به تنهایی ام افتخار میکنم،چون میدانم تحمل تنهایی بهتر از گدایی محبت است.!!!

!مارو از نظر های قشنگتون بی نصیب نذارید....‼‼
آخرین نظرات
  • ۲ بهمن ۰۰، ۱۲:۳۲ - رضا
    Hbd
نویسندگان

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
خرداد



یا خداااااا

😔بلاخره اون روزی که منتظرش بودم فرا رسید ....

وااا دارم جفت کلیه هامو از ترس از دست میدم .

فردا کارنامه ها رو میدن ....

فردا همتونو به این چالش دعوت میکنم ...

برام دعا کنید ...!

.

.

.

خدا مددی کن ...!

  • من دلم پاکه ...
۲۴
خرداد



  • من دلم پاکه ...
۲۳
خرداد

  • دنیا تتلیتی
۲۲
خرداد



  • من دلم پاکه ...
۲۱
خرداد

11145072_314628095327535_530081448272060

  • دنیا تتلیتی
۲۰
خرداد


  • دنیا تتلیتی
۱۹
خرداد



  • من دلم پاکه ...
۱۷
خرداد

خاطرات یک هموطن از سفر به غرب :
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم،
 بچه ای بسیار شلوغ میکرد.
خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.
آن بچه قبول کرد و آرام شد.
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.
 ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای.
 به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی.
با کمال تعجب بازداشت شدم!!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی.
آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند.
  آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.
 نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم؟
 نوشته دکتر علی محمد ایزدی. منتشر کنید فرهنگ سازی بشه.

  • دنیا تتلیتی
۱۷
خرداد



  • من دلم پاکه ...
۱۶
خرداد


عاقاااا ما پارسال بهار دسته جمعی ...

آقااا. آقاااا

منکه نیمخوام براتون بخونم ...!

شماهم آمادینااااا خخخ

خب خلاصه ما پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم  خونه ی خاله...

چهارتا گودزیلا داشتن...چهارتاااا چهارتااااا

هیچی دیگه اصرار داشتن من باهاشون بازی کنم منم مجبور شدم

قبول کنم ...

آقا چشمتون روز بد نبینه منو بردن توی آتاق دیگه.

با لحن بچگونه وکلی دلهره گفتم : بچه ها حالا چه بازی کنیم ؟

آقا نفری یه چوب برداشتن یکیشون اخماشو داد تو هم ،صداشو کلفت کرد و

گفت: من جومونگم و این سه تا برادران قسم خورده ی منن!

تو تسوی از خودت دفاع کن...!

تا تونستن مارو زدن ،سیاه وکبودم کردن..!

وااای اگه الان دستم بهشون برسه ،سر چهارتاشونو به عنوان 

پیشکیش ،میفرستم واسه امپراطوری چانگ ....

  • من دلم پاکه ...